یک مشت مزخرفات...

همه تفکرات، توهمات، احساسات و کلا مزخرفاتی که توی فکرم و دلم وول می خوره...

۱۳۸۹ فروردین ۹, دوشنبه

درگیر!

از وقتی که یادم میاد، همیشه خودمو تو یکسری شرایط و موقعیت ها قرار دادم که هیچ وقت برای هیچ آدم عاقل و بالغی پیش نمیاد.
شاید بخاطر اینه که خیلی وقتها بخاطر خیلی ملاحظات مزخرف نمی تونم حرفی رو که باید بزنم رو بزنم و یه جوری حرفو می پیچونم که آخر سر مجبور به کاری بشم که نمی خوام.
شاید بخاطر اینه که برام سخته بکار بردن کلمه نه!
یا بخاطر اینه که به بقیه بیشتر از خودم اهمیت می دم وبیشتر به فکر بقیه ام تا خودم!( که خیلی وقتها هم نتیجه عکس داره)
هر دلیلی که می خواد داشته باشه، مقصر فقط خودمم و لا غیر!
و تا وقتی هم که این طور رفتار می کنم و طرز فکر و رفتارم اینه، اوضاع همینیه که هست!!!
تا طرز فکر و رفتارمو عوض نکردم حق غر زدن هم ندارم.
از همین حالا شروع می کنم به درست کردن همه چی با درست کردن خودم.

من می دونم که می تونم
8/1/89
سپید

۱۳۸۹ فروردین ۷, شنبه

منو بشناس...

هنوز هم منو میشناسی؟
منم،
همون دختر کوچولویی که شبا تو بغلت خودت با قصه های رستم بزرگ شد
همون دختر کوچولویی که با تراژدی سهراب و رستم تو بغلت گریه می کرد،
همون دختری که رفت مدرسه فقط به عشق اینکه سواد دار بشه تا بتونه کتاب کاوه آهنگر و ضحاک مار دوشی رو که براش خریده بودی بخونه
همون دخترکوچولویی که تو همسن وسالاش از هم بیشتر می دونست و همه جا با افتخار می گفت: بابام بهم گفه بود اینا رو!
همون دختری که عاشق کتابخونه ات بود و عاشق کتابایی که تو خونده بودی
همون دختری که تو 12 سالگی خوندن کتاب نان و شراب رو بهش پیشنهاد کردی، که حتما بنظرت تو اون سن می فهمیدش!
مون دختری که مطلبای برنامه هاتو براش می خوندی تا نظرشو بدونی!
همون دختری که همیشه افتخار می کرد به اینکه پدرش قبول داره فکر کردنشو!

***

حالا اون دختر کوچولو بزرگ شده!
بزرگ شده و ظاهرش تفاوت کرده، ولی فکرش...
رنگ بلوند موهاش اصلا نشونه ِ سبکسریش نیست
درسته ایران زمین دور دور می کنه ولی هنوزم شبا تا کتاب نخونه خوابش نمی بره!
درسته رو میز توالتش پُرِ از لاک ها و رژلب های رنگی رنگی ولی الان کتابخونه اش خبلی بزرگتر از قبل شده !
هنوزم براش فکر آدما مهمتر از ظاهرشونه و هنوزم معیار سنجش آدما براش پدرشه.
این دختری که بزرگ شده الان همون دختر کوچولویه که فقط ظاهرش عوض شده وهنوزم می خواد مثل باباش فکر کنه
درگیر ظواهر شده ولی هنوز دچارشون نیست
" نه من آسون تر از این هام، منو پیدا کن تو حرفام"
6/1/89
سپید

۱۳۸۹ فروردین ۱, یکشنبه

موج!


تاریکیِ شب،



دمدمای تحویل سال!



موجهایی که به شن های ساحل بر خورد می کردند،



لحظاتی که در سکوت شب ثانیه به ثانیه نزدیکتر می شدند به لحظه تحویل سال!






من بودم وشب و تاریکی و موجهای گریزانِ دریاو خدایی که از همیشه نزدیکتر بود به من در آن لحظات پایانی سال!



ایستاده بر شن های خیس ساحل روبروی موجهای دریا،

تمام اتفاقات سالی که چند لحظه ای بیش به پایانش نمانده از جلوی چشمانم عبور می کرد!

تک تک روزها و تک تک اتفاقها!

در آن چند لحظه باقی مانده از سال من و موجها در این یادآوری سالی که در گذر بود با هم و کنار هم بودیم!

و در آن سکوت تنها صدای موجهای ساحل همراه من بود تا شروع سال جدید...

یا مقلب القلوب و ...




خدایی که هنوز حس می کنم بزرگیت رو، خدایی که با همه بزرگی و مهربونیت تو سالی گه گذشت زیاد با من نبودی،

با اینکه تو سالی گه گذشت بدترین اتفاقاییی که می شد برای من و مردمم افتاد،

ولی بازهم شکرررررررررررر!!! چون حتی تو بدترین لحظات هم حضورت رو او دور دورا حس کردم که اگه نبودی تحمل خیلی چیزها برام غیر قابل تحمل می شد!

من امسالم رو کنار دریا و با موجهای ساحل شروع کردم،

یک سال کاملا متفاوت با همه سالها!

ازت بهترین ها رو برای همه مردمم و همه کسایی که دوستشون دارم می خوام! روزهایی پر از شادی و سلامتی برای همه!


و ازت می خوام توی سال 89 خیلی کمکم کنی که به او تغییری که می خوام برسم که تو بیشتر از همه می تونی کمک کنی که به اون تغییری که می خوام و براش تلاش می کنم برسم که دوباره بتونم خودم باشم!

کمکم کن که دوباره سپیده باشم! به قول علی یه سپیده واقعی با همه کثافت کاریاش!





پ ن: به قول علی یه سپیده واقعی با همه کثافت کاریاش!

پ ن: امسال می خوام فقط خودم باشم!

1/1/89

سپید

۱۳۸۸ اسفند ۱۸, سه‌شنبه

نقاب


چقدر سخته خودت باشی!!!

چقدر سخته کنار زدن نقابی که از بس رو صورتت بوده، یه وقتایی حس می کنی جزیی از صورتت شده!!!

چقدر سخته وقتی دیگه نخوای نقش بازی کنی وقتی که از بس بازی کردی شدی یه پا بازیگر حرفه ای که نقشت رفته تو خونت!!!

چقدر سخته وقتی می خوای احساساتتو بریزی بیرون وقتی از بس کنترلشون کردی دیگه چشماتم چیزی نشون نمی ده!!!


چقدر سخته وقتی یروز می ری جلو آیینه و می بینی این دختری رو که داره نگات می کنه رو نمی شناسی، این لبخندِ الکی برات غریبه است، اون چشمای سیاه داره خیلی چیزا رو ازت پنهان می کنه!!!


چقدر از خودم دور شدم، داره یادم میره خودِ واقعیم چجوری بود!!!



دلم واسه خودم تنگه!!!


می خوام دوباره خودم بشم، تا بیشتر از این خودمو گم نکردم، تا نقابم جزیی از خودم نشده باید بزارمش کنار!!!



روزای سختی دارم، روزهایی در جستجوی خودم!!!

17/12/88

سپید




۱۳۸۸ اسفند ۱۲, چهارشنبه

یادم باشه!

وقتی حالم خیلی بد بود،
وقتی حسابی سگ شده بودم و پاچه ی همه رو می گرفتم،
وقتی اشکام همین جوری مثل سیل روان شده بود!
وقتی داشتم به زمین و زمان و عالم و آدم و حتی خالق آدم و عالم فحش و دری وَری می دادم.
بعد از اینکه یه دوش با آب ولرم گرفتم،
وقتی آرومتر شدم و اشکام تموم شد!
تازه اون موقع یاد تمام اون چیزایی افتادم که دارمشون و تند تند یادم می ره داشتنشونو!
یاد دوستای خوب قدیمیم افتادم که هنوزم با همیم و از کنار هم بودن لذت می بریم،
یادم افتاد که یه دوست خوب دارم که خیلی خوب حرف همو می فهمیم،
یاد کتابای خوبی که دارم و هنوز نخوندمشون افتادم،
یاد دوست جدیدم افتادم که برای گلدوناش جشن می گیره و خودش کادوی تولدم بوده،
یاد خروس زری پیرن پری افتادم که هنوزم از گوش دادن بهش خسته نمی شم،
یاد دوستای دیگه ام افتادم که وقتی انتظار ندارم چقدر می تونن خوشحالم کنن،
یادم افتاد که الان یه کار دارم که خیلی دوستش دارم،
یادم افتاد که چقدر خوشحالم که حال دوستایی که برام همیشه عزیزن خوب بنظر میاد،
یادم این افتادم که چقدر خوبه که از اونایی که دوستشون دارم خبر دارم و می تونم ببینمشون،
و یادم افتاد که هنوز اونقدر مثل آدم بزرگا نشدم که ناراحتی ها زود از یادم نره!!!
وقتی یاد همه اینا افتادم اون ابرای سیاه دور ِ دور شدن
12/12/88
سپید

ساعت 21 و 13 ثانیه

چهار سال پیش...
تحویل سال حول و حوش 9 شب بود،
یادمه باکسی بودم اون روزا که اصلا دوستش نداشتم و به قول رفقا رفع کدی بود برام
و کسی رو که دوستش داشتم با کس دیگه ای بود!
چند ساعت قبل از تحویل رو به یاد ایام گذشته و بنا بر یک رسم قدیمی که با خودم داشتم همیشه با کسی می گذروندم که دوستش داشتم و اون سال رو با کسی گذروندم که دوستش نداشتم و به فکر اون کسی که دوستش داشتم!
دو سال پیش...
لحظه تحویل سال طرفای ظهر بود،
من شب قبلش رو در کنار یک آدم جدید که یه حس جدید و دوست داشتنی داشتم بهش در کنار چندتا از بهترین از دوستام گذروندم و یکی از بهترین شب های زندگیم شد!
یک سال پیش...
هیچ حسی نداشتم،
قبل از تحویل سال رو اصلا یادم نیست
و لحظه تحویل سال رو کنار خانواده ام مثل هر سال گذروندم فقط با یک بغض گنده تو گلوم!
امسال...
بی صبرانه منتظر لحظه تحویل سالم و از الان بوی عید رو حس می کنم،
می خوام ساعت های قبل از تحویل سال رو فقط با خودم بگذرونم
و برای داشتن یک سال خوب برای خودم و مردم کشورم که عاشقشونم، بیشتر از قبل دعا کنم
پ ن: این پست هیچ ربطی به عید نداره فقط یک یادآوری برای خودمِ که یکسری عادت ها رو بریزم دور
11/12/88
سپید