یک مشت مزخرفات...

همه تفکرات، توهمات، احساسات و کلا مزخرفاتی که توی فکرم و دلم وول می خوره...

۱۳۸۹ تیر ۲۷, یکشنبه

لذت، جز تماشاي تو نيست...

نگاهش كردم،
نگاهم كرد.

نگاهم كرد و با همان يك "نگاه" جرقه‌اي  بر جانم نشاند و قلبم را به آتش كشيد.

يك "نگاه"...

و همان يك "نگاه" بود كه در اعماق وجودم رخنه كرد.

چيزي بيش از همان يك "نگاه" را نمي‌خواهم وآن يك "نگاه" برايم زيباست و زيبا مي‌ماند
و تا هميشه ياد و خاطره همان يك "نگاه"  كه زيباترين بود برايم را، در دل حفظ خواهم كرد و خاطره يك"نگاه" خواهم خواندش.

پاس مي‌دارم عشقي را كه دريك "نگاه" آغاز شد و شعله افكند بر جانم و بند بند وجودم را لرزاند و همان يك "نگاه" گذرا باقي ماند.

پ ن: عشق در يك "نگاه" كه مي گن همينه ها!
89/4/27
سپيد

۱۳۸۹ تیر ۱۵, سه‌شنبه

كابوس

صبح زود وقتي اولين اشعه هاي خورشيد از پشت پرده نازك اتاقش تابيده شد،
چشمهايش را باز كرد،
با صورت جمع شده‌اش نگاهي به اطرافش كرد
و خوشحال از اينكه خود را توي اتاق و تخت خودش مي‌بينه،
لب‌خند رضايت‌بخشي به پهناي صورت از ته دل زد
و گفت: آخيش همه‌‌اش فقط يك خواب ناآرام بود!
89/4/14
سپيد