یک مشت مزخرفات...

همه تفکرات، توهمات، احساسات و کلا مزخرفاتی که توی فکرم و دلم وول می خوره...

۱۳۸۹ فروردین ۷, شنبه

منو بشناس...

هنوز هم منو میشناسی؟
منم،
همون دختر کوچولویی که شبا تو بغلت خودت با قصه های رستم بزرگ شد
همون دختر کوچولویی که با تراژدی سهراب و رستم تو بغلت گریه می کرد،
همون دختری که رفت مدرسه فقط به عشق اینکه سواد دار بشه تا بتونه کتاب کاوه آهنگر و ضحاک مار دوشی رو که براش خریده بودی بخونه
همون دخترکوچولویی که تو همسن وسالاش از هم بیشتر می دونست و همه جا با افتخار می گفت: بابام بهم گفه بود اینا رو!
همون دختری که عاشق کتابخونه ات بود و عاشق کتابایی که تو خونده بودی
همون دختری که تو 12 سالگی خوندن کتاب نان و شراب رو بهش پیشنهاد کردی، که حتما بنظرت تو اون سن می فهمیدش!
مون دختری که مطلبای برنامه هاتو براش می خوندی تا نظرشو بدونی!
همون دختری که همیشه افتخار می کرد به اینکه پدرش قبول داره فکر کردنشو!

***

حالا اون دختر کوچولو بزرگ شده!
بزرگ شده و ظاهرش تفاوت کرده، ولی فکرش...
رنگ بلوند موهاش اصلا نشونه ِ سبکسریش نیست
درسته ایران زمین دور دور می کنه ولی هنوزم شبا تا کتاب نخونه خوابش نمی بره!
درسته رو میز توالتش پُرِ از لاک ها و رژلب های رنگی رنگی ولی الان کتابخونه اش خبلی بزرگتر از قبل شده !
هنوزم براش فکر آدما مهمتر از ظاهرشونه و هنوزم معیار سنجش آدما براش پدرشه.
این دختری که بزرگ شده الان همون دختر کوچولویه که فقط ظاهرش عوض شده وهنوزم می خواد مثل باباش فکر کنه
درگیر ظواهر شده ولی هنوز دچارشون نیست
" نه من آسون تر از این هام، منو پیدا کن تو حرفام"
6/1/89
سپید

9 نظر:

  • در ۷ فروردین ۱۳۸۹ ساعت ۱۴:۰۶, Blogger مهسا نعمت گفت...

    به پدرت افتخار کن
    .
    خیلی ها به زور خودشون دارن این راه رو طی می کنن و هیچ پدری نیست

     
  • در ۷ فروردین ۱۳۸۹ ساعت ۱۴:۴۶, Anonymous سپیده گفت...

    من همیشه به بابام افتخار می کنم
    ولی اون یادش رفته که من همون سپیده ام که فکر کردنو خودش بهم یاد دد

     
  • در ۸ فروردین ۱۳۸۹ ساعت ۱:۱۵, Anonymous طناز گفت...

    نه مطمئن باش بابات یادش نرفته که تو همون دختر کوچولویی

    زمونه فرق کرده

    بابات از این جامعه میترسن
    از این مملکت
    میترسن با رنگ بلوند مو و لاکای رنگارنگ دخترش ازشون دور بشه

    اینطور فکر میکنن

    تو خودت باید نشونشون بدی که تو همون سپیده کوچولویی که فکرای بزرگ میکنه ... که بزرگتر از سنش میفهمه

     
  • در ۸ فروردین ۱۳۸۹ ساعت ۱۵:۱۳, Blogger هـ. ز.ز. گفت...

    حصاری؟
    خدای نکرده حضرت ابوی اگه مشکلی دارن باهات بگو برم باهاشون صحبت کنما. به موی بلوندت گیر می دن؟
    حصاری تک و تعارف رو بذار کنار.
    بیام؟

     
  • در ۸ فروردین ۱۳۸۹ ساعت ۱۵:۵۵, Anonymous سپیده گفت...

    به موی بلوندم گیر نمیده زندی جان
    فک می کنه من زیادی درگیر ظواهرم
    فکر می کنه دیگه مثل بچه گیام فکر نمی کنم
    فکر می کنه سطحی شدم
    ولی نشدم

     
  • در ۹ فروردین ۱۳۸۹ ساعت ۴:۲۸, Blogger هـ. ز.ز. گفت...

    خب اگه همین باشه که گفتی، زمان به سادگی حلش می‌کنه.
    باید یهو ناغافل یه چیزی بگی که کلک و پرشون بریزه.
    می‌گیری چی می‌گم؟

     
  • در ۹ فروردین ۱۳۸۹ ساعت ۱۴:۳۸, Anonymous علي انشاء گفت...

    هنوز هم تو بهتريني

     
  • در ۱۱ فروردین ۱۳۸۹ ساعت ۱۶:۲۸, Anonymous ناشناس گفت...

    پدرها خيلي دخترهاشونو دوست دارن
    همينطور كه دخترها دوست دارن
    اين رو هميشه به عينه ديدم
    اين پستت رو با تك تك سلول هاي بدنم فهميدم
    منم پدرم رو بي نهايت دوست دارم ، عاشقش هستم ممكنه به روي خودم نيارم اونقدر ها ولي توي قلبم يه جاي مخصوص داره
    با اين پستت خيلي حال كردم
    عيدت مبارك
    اميدوارم امسال يك سال متفاوت و پر از اتفاق هاي خوب برات باشه
    در ضمن دلم برات تنگ شده

     
  • در ۳ اردیبهشت ۱۳۸۹ ساعت ۲۲:۴۷, Blogger Nnn گفت...

    سپید موهای تنم سیخ شد...
    عالی بود... عالی.
    من بهت افتخار می کنم
    :x
    :)

     

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی