یک مشت مزخرفات...

همه تفکرات، توهمات، احساسات و کلا مزخرفاتی که توی فکرم و دلم وول می خوره...

۱۳۸۸ اسفند ۱۲, چهارشنبه

یادم باشه!

وقتی حالم خیلی بد بود،
وقتی حسابی سگ شده بودم و پاچه ی همه رو می گرفتم،
وقتی اشکام همین جوری مثل سیل روان شده بود!
وقتی داشتم به زمین و زمان و عالم و آدم و حتی خالق آدم و عالم فحش و دری وَری می دادم.
بعد از اینکه یه دوش با آب ولرم گرفتم،
وقتی آرومتر شدم و اشکام تموم شد!
تازه اون موقع یاد تمام اون چیزایی افتادم که دارمشون و تند تند یادم می ره داشتنشونو!
یاد دوستای خوب قدیمیم افتادم که هنوزم با همیم و از کنار هم بودن لذت می بریم،
یادم افتاد که یه دوست خوب دارم که خیلی خوب حرف همو می فهمیم،
یاد کتابای خوبی که دارم و هنوز نخوندمشون افتادم،
یاد دوست جدیدم افتادم که برای گلدوناش جشن می گیره و خودش کادوی تولدم بوده،
یاد خروس زری پیرن پری افتادم که هنوزم از گوش دادن بهش خسته نمی شم،
یاد دوستای دیگه ام افتادم که وقتی انتظار ندارم چقدر می تونن خوشحالم کنن،
یادم افتاد که الان یه کار دارم که خیلی دوستش دارم،
یادم افتاد که چقدر خوشحالم که حال دوستایی که برام همیشه عزیزن خوب بنظر میاد،
یادم این افتادم که چقدر خوبه که از اونایی که دوستشون دارم خبر دارم و می تونم ببینمشون،
و یادم افتاد که هنوز اونقدر مثل آدم بزرگا نشدم که ناراحتی ها زود از یادم نره!!!
وقتی یاد همه اینا افتادم اون ابرای سیاه دور ِ دور شدن
12/12/88
سپید

2 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی