یک مشت مزخرفات...

همه تفکرات، توهمات، احساسات و کلا مزخرفاتی که توی فکرم و دلم وول می خوره...

۱۳۹۰ مهر ۲۱, پنجشنبه

دل تنگم...

دل تنگم،
دل تنگ نفس هایی که صدای دم و بازدمشان با هم هماهنگ بود،
دل تنگ قدم هایی که با هم برداشته می شد،
دل تنگ نگاه هایی که قادر بود لحظات طولانی بی هیچ کلامی محو یکدیگر شود،
دل تنگ دست هایی که انگشتانش سفت در یکدیگر قفل می شد،
دل تنگ شنیدن ضربان قلبی که در سکوت و تاریکی اتاق طنین انداز می شد،
دل تنگ لب خندهای رضایت بخشی که پس از بر خورد بی هوای نگاه ها با یکدیگر پهنای صورت ها را در بر می گرفت،
و دل تنگ آغوش محکم و گرمی ام که پس از یک روز کاری آرامش بخش جسم و روانم بود...

من "سپیده" در بیست و یکمین روز از اولین ماه پائیز سال 1390 اعتراف می کنم که به شددت دل تنگ این خاطراتم.

90/7/21
سپید