یک مشت مزخرفات...

همه تفکرات، توهمات، احساسات و کلا مزخرفاتی که توی فکرم و دلم وول می خوره...

۱۳۸۹ تیر ۲, چهارشنبه

دل‌تنگت مي‌شم...

هميشه رفتن آدمها سخته.

اين روزها به شددت درگير رفتن يك دوستم،
يك دوست از گذشته‌ها،
قديمي‌ترين آدم توي زندگيم!

كسي كه در تمام اين سال‌ها حتي اگر هم نبود، ولي بود.


كسي كه تا دوماه پيش وقتي حرف رفتنش مي‌شد واقعا از ته دل خوشحال مي‌شدم بابت رفتنش، همون طور كه از شنيدن خبر رفتن هركس ديگه‌اي خوشحال مي‌شم، كه بنظر من بايد رفت از اين مملكت.
و اصلا فكرش رو هم نمي‌كردم كه رفتنش انقدر ذهنمو درگير خودش بكنه!
و اين روزها همش دارم فكر مي‌كنم به تمام اين هفت سال و اينكه كي فكرشو مي‌كرد كه آخرش به اينجا برسه!
اين روزها فقط تو خاطر‌ات گذشته سير مي‌كنم توي اين هفت سالي كه گذشت و همه خاطرات مشتركي كه داشت فراموش مي‌شد و انگار يه شوك لازم بود تا دوباره زنده بشن.

دل‌تنگ مي‌شم، دل‌تنگ مي‌شم، خيلي دل‌تنگ مي‌شم

اينبار نه خوشحال و پر از ذوق و شوق ديدار كه براي بدرقه به فرودگاه مي‌رويم كه اين بدرقه‌ استقباليست براي دل‌تنگي!

امشب من سخت‌ترين دو كلمه دنيا رو به كسي مي‌گم كه بيشترين روزهاي زندگي من با اون سپري شد و بيشتر از هركس ديگه توي زندگي من بود.
امشب شبِ آخره و هنگام وداع

و با همه سخت بودنش بايد بگم: "خدا حافظ"

و بهترينِ بهترين ها رو براش آرزو كنم.

نگرانت نيستم با اينكه چمدانت را بسته‌اي.
ولي،
دل‌تنگت خواهم شد...


89/4/2
"سپيده"

۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

...

نگران هيچ‌كس نيستم
حتي،
تو كه چمدانت را بسته‌اي.
ديگر مي‌دانم
خورشيد،
براي هميشه غروب نمي‌كند.
و سنجاب‌ها
تنها براي پائين آمدن،
از درخت بالا مي روند.

* رسول يونان

ولي....

‌89/4/1
 

۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

به جرم س.ب.ز بودن

گرفتند، در بند كشيدند و كشتند....


يك سال پيش در چنين روزي، درست يك روز بعد از ن.م.ا.ز جمعه سياه،
اين د.‍‍‍‍ژخيمان سياه به وحشيانه ترين شكل خود در آمده و به كشتار مردم بي دفاع پرداختند و شنبه خونين را رقم زده‌اند


گرفتند، در بند كشيدند و كشتند....

مردم مظلوم و بي دفاعي را كه در سكوتي س. ب.ز در طلب گرفتن آزادي و حق خود بودند

خون‌هاريخته شد به جرم س.ب.ز بودن، به جرم آزادي خواهي.

سكوت مي كنم به ياد تمام آن روزهاي خونين...
89/3/30
سپيد

۱۳۸۹ خرداد ۲۹, شنبه

YAHOO 360

يهو دلم واسه ياهو 360 تنگ شد،
كه اگه نبود خيلي چيزها هم برام نبود،
البته شايد بهتر بود كه نبود يا شايد هم همين كه هست بهتره!

به يادش نمي دونم بايد سكوت كنيم يا بهتره هركي يه جيغي بزنه؟!

پ ن: كس خل شدم مزخرف به هم مي‌بافم، زياد جديش نگيرين خوب مي شم
89/3/29
سپيد

۱۳۸۹ خرداد ۲۵, سه‌شنبه

افسوس يا...

ايران كشور جالبيه و حكومت ِ ايران خيلي جالب‌تر!!!

ديروز دوستم  يك خاطره برام تعريف  كرد كه بنظرم اومد بدي نباشه اينجا مطرحش كنم.


محل كار دوستم ميدان ِ انقلابه،
روزي كه تظاهرات طرفدارن ِ ا.ن  بود، شركتشون ساعت 3 تعطيل مي شه.
دوست من و همكارانش از همه جا بي‌خبر از شركت مي زنن بيرون و بين جمعيت طرفدار ا.ن  گير مي افتند. اين گير افتادن بين جمعيت همان و جزئي از آنها شمرده شدن همان. وقتي بين جمعيت گير مي افتند هيچ راه فراري براي جدا شدن از جمعيت نداشتند. جمعيت احاطه شده بود توسط نيروهاي مسلح و چماق بدست كه اجازه نمي‌دادند كسي از جمعيت جدا بشه و سر هر كوچه و خيابان فرعي هم تعدادي از همين چماق بدست‌ها ايستاده بودند و با زور و تهديد اجازه خروج كسي را نمي‌دادند.
و اين طور شد كه دوستم و همكارانش همراه با جمعيت طرفدار ا.ن  از ميدان انقلاب تا بعد از پل حافظ مي رن.

توي كشور جالبي زندگي مي‌كنيم، كشوري كه همه چي با زور و تهديد اجرا مي‌شه!
با زور و تهديد عده‌اي را توي خيابون جمع مي‌كنند و اجازه متفرق شدن بهشون نمي‌دهند و باز هم با زور و تهديد  عده‌اي  كه براي گرفتن مسلم ترين حقشون در خيابان جمع شدند را متفرق مي‌كنند.

بله! تو همچين كشوري زندگي مي‌كنيم ما! البته اگه بشه اسمشو گذاشت زندگي، به گذران روزها شبيه تره!
89/3/25
سپيد

۱۳۸۹ خرداد ۲۲, شنبه

حرکت از این بیش شتابان کنیم..

شال مشکی،
مانتوی مشکی ساده،
شلوار کتون راحت با جیب های زیاد،
یک جفت کانورس که بندش محکم بسته می شد،
چند بسته سیگار، فندک،
ماسک و عینک مشکی بزگ،
 مچبند سبز و گاهی یک مچبند مشکی،
دوتا انگشت بشکل V بالا
و سکوت.

سکوتی که شب ها می شکست با فریادهای
الله اکبر و مرگ بر دیکتاتور.
و بغضی همیشگی در گلو.

روزهایی که گذشت با ضربه های باتوم، گاز اشک آور، فرار، تهدید، تحقیر و کسانی که دیگر پیش ما نیستند.

سالی که گذشت...
سالی که سیاه بود و سبز
ایرانی که فریادی بود در سکوت و آتش.

سالی که با یادآوریش اشک در چشمانمان حلقه می زند،
سالی که شروع یک حرکت بزرگ و تحولی عظیم بود برای مردم سبز ایران!

و امروز 22 خرداد سالگرد آغاز آن روز بزرگ است،
آن روزی که خشم مردم تبدیل به فریادی شد در سکوت.

و این سالگرد مقدمه ای است برای ادامه این حرکت،
در روزهایی سخت تر، سیاه تر و صد چندان
سبزتر


89/3/22
سپید

۱۳۸۹ خرداد ۱۷, دوشنبه

خوشحال ِ خوشحال ِ خوشحالم /D:\

من، من ِ من

خوشحالم، خوشحالتر از هميشه

دلم تاپ تاپ مي زنه و از هيجان و ذوق زدگي در پوست خودم نمي گنجم

انقد خوشحالم كه حتي ديگه سركارخوابم نمياد و پر از انرژي ام تا اين چند ساعت باقي مونده رو بگذرونم

و هر لحظه چشمم روي ساعته، انگار كه من مي چرخونم عقربه هاب تنبلش رو،

تا لحظه ديدار برسه.

لحظه ديدار نزديك است....

كمتر از 15 ساعت باقي مونده تا ديدن بهترين خاله و عزيزترين دختر خاله‌ام بعد از دو سال دل‌تنگي

و يك هفته تا ديدار اردلان عزيزم كه 5 سال از آخرين ديدارمون گذشته و آخرين بار او هنوز يك پسر بچه شيطون بود

و من يك هفته ديگه مرد جواني را خواهم ديد!

وااااااااااااااااااااي كه چقدر خوشحالم و ذوق دارم!

دلم مي خواد داد بزنم و بگم كه:
خوووووووووووووووووووووووووووووووووشحالمممممممممممممممممم

تا همه شريك باشن در اين خوشحالي با من!

پ ن: همه پروازهاي ورودي KLM ساعت 12:40 منتظرتونم با يك آغوش باز


89/3/17
سپيد