افسوس يا...
ايران كشور جالبيه و حكومت ِ ايران خيلي جالبتر!!!
ديروز دوستم يك خاطره برام تعريف كرد كه بنظرم اومد بدي نباشه اينجا مطرحش كنم.
محل كار دوستم ميدان ِ انقلابه،
روزي كه تظاهرات طرفدارن ِ ا.ن بود، شركتشون ساعت 3 تعطيل مي شه.
دوست من و همكارانش از همه جا بيخبر از شركت مي زنن بيرون و بين جمعيت طرفدار ا.ن گير مي افتند. اين گير افتادن بين جمعيت همان و جزئي از آنها شمرده شدن همان. وقتي بين جمعيت گير مي افتند هيچ راه فراري براي جدا شدن از جمعيت نداشتند. جمعيت احاطه شده بود توسط نيروهاي مسلح و چماق بدست كه اجازه نميدادند كسي از جمعيت جدا بشه و سر هر كوچه و خيابان فرعي هم تعدادي از همين چماق بدستها ايستاده بودند و با زور و تهديد اجازه خروج كسي را نميدادند.
و اين طور شد كه دوستم و همكارانش همراه با جمعيت طرفدار ا.ن از ميدان انقلاب تا بعد از پل حافظ مي رن.
توي كشور جالبي زندگي ميكنيم، كشوري كه همه چي با زور و تهديد اجرا ميشه!
با زور و تهديد عدهاي را توي خيابون جمع ميكنند و اجازه متفرق شدن بهشون نميدهند و باز هم با زور و تهديد عدهاي كه براي گرفتن مسلم ترين حقشون در خيابان جمع شدند را متفرق ميكنند.
بله! تو همچين كشوري زندگي ميكنيم ما! البته اگه بشه اسمشو گذاشت زندگي، به گذران روزها شبيه تره!
89/3/25
سپيد
7 نظر:
در ۲۵ خرداد ۱۳۸۹ ساعت ۱۴:۲۲, معصوم گفت...
اينطوريش ديگه خيلي دردناك ، آدم يه عمر حس خيانت بهش دست ميده!
در ۲۵ خرداد ۱۳۸۹ ساعت ۱۸:۰۰, آکل گفت...
راستی آپ کردم. خودت گفتی بگم و الا بدم میاد از این کارا:دی
در ۲۵ خرداد ۱۳۸۹ ساعت ۱۸:۰۲, آکل گفت...
نه ببین به ایران توهین نکن همینطور به حکومت ایران! ما خیلی خاص هستیم فقط! درک نمی کنی چرا؟
در ۲۵ خرداد ۱۳۸۹ ساعت ۱۹:۳۸, مهسا نعمت گفت...
و به زور باید عینک رو از بالای سرمون برداریم!
در ۲۶ خرداد ۱۳۸۹ ساعت ۱۲:۵۷, سمیرا جووووون گفت...
سلام من یه بار توی یک چنین وضعیتی گیر کردم آخه محل مارم فردوسی هست چون راه پیمایی بود.. هچ وسیله نقلیه ای هم نبود در نتیجه از روی اجبار هم مسیر شدم ... هیچ تهدیدی هم نبود چون مترو پررررررررررررررررررررررر و خیابون شلوغ مجبور به پیاده روی بودم
ممنون که سر زدی
من با یه مطلب جدید به روزم
در ۲۶ خرداد ۱۳۸۹ ساعت ۱۸:۱۹, آکل گفت...
جوابتان به پای گرامی کامنتتان!
مؤید باشید:دی
پ.ن.: زود به زود یا دیر به دیر مطلب گذاشتن! مساله این است؟!
:دی :دی :دی
در ۲۹ خرداد ۱۳۸۹ ساعت ۰:۳۰, نیلو مورچه گفت...
واقعا" ؟؟؟
عجب توفیق اجباری نصیبش شده:دی
اما خدایی آدم عذاب وجدان ولش نمی کنه !!!
حس خوبی نیست !
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی