دلتنگت ميشم...
هميشه رفتن آدمها سخته.
اين روزها به شددت درگير رفتن يك دوستم،
يك دوست از گذشتهها،
قديميترين آدم توي زندگيم!
كسي كه در تمام اين سالها حتي اگر هم نبود، ولي بود.
كسي كه تا دوماه پيش وقتي حرف رفتنش ميشد واقعا از ته دل خوشحال ميشدم بابت رفتنش، همون طور كه از شنيدن خبر رفتن هركس ديگهاي خوشحال ميشم، كه بنظر من بايد رفت از اين مملكت.
و اصلا فكرش رو هم نميكردم كه رفتنش انقدر ذهنمو درگير خودش بكنه!
و اين روزها همش دارم فكر ميكنم به تمام اين هفت سال و اينكه كي فكرشو ميكرد كه آخرش به اينجا برسه!
اين روزها فقط تو خاطرات گذشته سير ميكنم توي اين هفت سالي كه گذشت و همه خاطرات مشتركي كه داشت فراموش ميشد و انگار يه شوك لازم بود تا دوباره زنده بشن.
دلتنگ ميشم، دلتنگ ميشم، خيلي دلتنگ ميشم
اينبار نه خوشحال و پر از ذوق و شوق ديدار كه براي بدرقه به فرودگاه ميرويم كه اين بدرقه استقباليست براي دلتنگي!
امشب من سختترين دو كلمه دنيا رو به كسي ميگم كه بيشترين روزهاي زندگي من با اون سپري شد و بيشتر از هركس ديگه توي زندگي من بود.
امشب شبِ آخره و هنگام وداع
و با همه سخت بودنش بايد بگم: "خدا حافظ"
و بهترينِ بهترين ها رو براش آرزو كنم.
نگرانت نيستم با اينكه چمدانت را بستهاي.
ولي،
دلتنگت خواهم شد...
89/4/2
"سپيده"