دل بازيگوشِ من تازگيا بَلاشده...
دلي داشتم روزگاري،
دلي داشتم سالم، سرخ، پراز عشق و محبت و پر از شور جواني،
آماده براي عشق ورزيدن.
طي سالها، هركس كه ره يافت به اين دل
و اين دل، دل بسته اش شد، تكه ای از آن را با خود برد و اگر نتواست تكهاي با خود ببرد، زخمي زد و رفت.
اكنون...
بعد از گذشت همهي اين سالها،
دلي كه بر جاي مانده، دلي است تكه تكه و زخمي،
دلي كه تك به تك ِ زخمهاي باقي مانده بر آن نشان از روزگار جواني و دلبستگيهایي كودكانه دارد.
دل من،
دلي كه بي وفايي كردن را از بي وفاييها آموخت،
عاقل گشته!!!
دلي كه عاقل شده بود، دلي كه آرام شده بود وسربهزير، دلي كه پاي به ميانسالي گذارده بود،
چندي است ياد دوران كودكي و نوجواني افتاده!
دلي شده بي وفا و هوسباز كه هرروز عشقي جديد و زود گذر را طلب مي كند!
و من عاجزم از كنترل اين دل كه بازيگوش شده و هوسباز.
پ ن: شاعر مي گه كه : پيرانه سرم شور (عشق؟) جواني بسر افتاد!!! شده وصف حال من!
پ ن: Shame on U sepide
9/3/89
سپيد
سپيد