یک مشت مزخرفات...

همه تفکرات، توهمات، احساسات و کلا مزخرفاتی که توی فکرم و دلم وول می خوره...

۱۳۸۹ خرداد ۶, پنجشنبه

زير نورِ ماه...

چندي‌است شب‌ها قبل از خواب، چشم به پنجره مي دوزم و بعد از مدتي خيره شدن به آسمان زير نورِ افسون كننده ماه به خواب مي روم.


در حالي كه كه چشم به قرص كامل ماه دوخته بودم، در فكر افسانه‌هاي كهن و مرد گرگ‌نما ديده بر هم گذاشتم.

در شبي كه گذشت،
روح من در خواب، نه بصورت مرد يا زني گرگ نما كه بشكل پروانه اي كوچك با دوبال صورتي وآبي از جسمم جدا شد.
و در عالم رؤيا
اين پروانه تك به تك به بستر تمامي كساني كه اين روزها نوعي دلتنگشانم رفت:
در گوش يكي از تمامي دل‌تنگي‌هاي اين عالم گفت،
بر ديگري عاشقانه‌هايي از نوعِ ديگر را زمزمه كرد،
در گوش آن يكي از بي وفايي‌ها و دل‌سنگ آدميان سخن راند
و براي آخري روزهاي با هم بودن و تنگ در آغوش كشيدن ها را آرزو كرد.
و در آخر بوسه‌اي نثار پيشاني تك تك‌شان كرده و دستي نوازش‌وار بر سرشان كشيد.


و در پايان شب به بالاترين نقطه شهر رفت و خيره به قرص كامل ماه انتظار طلوع خورشيد را كشيد...

پ ن: با يك مقدار تغيير خوابي بود كه ديشب ديدم
6/3/89
سپید

6 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی