كابوس
صبح زود وقتي اولين اشعه هاي خورشيد از پشت پرده نازك اتاقش تابيده شد،
چشمهايش را باز كرد،
با صورت جمع شدهاش نگاهي به اطرافش كرد
و خوشحال از اينكه خود را توي اتاق و تخت خودش ميبينه،
لبخند رضايتبخشي به پهناي صورت از ته دل زد
و گفت: آخيش همهاش فقط يك خواب ناآرام بود!
89/4/14
سپيد
3 نظر:
در ۱۵ تیر ۱۳۸۹ ساعت ۱۰:۳۵, MATBYAT گفت...
بر عکس من
بیدار می شم و می گم
اه
همه اش خواب بود؟
در ۱۵ تیر ۱۳۸۹ ساعت ۲۳:۵۲, ناشناس گفت...
خداروشکر :)
در ۲۲ تیر ۱۳۸۹ ساعت ۰:۰۰, نیلو مورچه گفت...
چرا من خواب نمی بینم ؟
نمی دونم خوبه یا نه .. اما رسما" وقتی می خوابم دور از جونم:دی انگاری می میرم ...
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی