یک مشت مزخرفات...

همه تفکرات، توهمات، احساسات و کلا مزخرفاتی که توی فکرم و دلم وول می خوره...

۱۳۸۹ تیر ۱۵, سه‌شنبه

كابوس

صبح زود وقتي اولين اشعه هاي خورشيد از پشت پرده نازك اتاقش تابيده شد،
چشمهايش را باز كرد،
با صورت جمع شده‌اش نگاهي به اطرافش كرد
و خوشحال از اينكه خود را توي اتاق و تخت خودش مي‌بينه،
لب‌خند رضايت‌بخشي به پهناي صورت از ته دل زد
و گفت: آخيش همه‌‌اش فقط يك خواب ناآرام بود!
89/4/14
سپيد

3 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی