یک مشت مزخرفات...

همه تفکرات، توهمات، احساسات و کلا مزخرفاتی که توی فکرم و دلم وول می خوره...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳, جمعه

صدای سازَم...

دخترک باید کاری می کرد،
باید می رفت!
او که از جای جای این شهر فریادها کشیده بود، هیچ گوشی غریو فریادهایش را نشنیده بود.

باید می رفت، باید می رفت و سازی را که مدتها بود هیچ دست نوازشگری بر آن کشیده نشده بود، با خود می برد.
باید می رفت، باید می رفت به دور ترین و وسیع ترین دشتها،
دشتی وسیع و عاری از هر گونه موجود دو پا!
و در آن نقطه  می دمید آرام آرام فریاد های دلش را در سازش،
شاید در آن جا صدایش به گوش "خدا" می رسید.
3/2/89
سپید

9 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی