یک مشت مزخرفات...

همه تفکرات، توهمات، احساسات و کلا مزخرفاتی که توی فکرم و دلم وول می خوره...

۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

احساس امنیت...


چقدر سخته توی این شهر دختر بودن...



خسته ام از این همه نا امنی،

دیگه نمی تونم تحمل کنم فشاربدن "مرد" کناریم توی تاکسی رو که تا اونجایی که می تونه دست و پاشو باز می کنه و لم می ده ، دلم می خواد چشماشو در بیارم وقتی موقع پیاده شدن با اون چشمای هیزش خیره می شه تو چشمام که یعنی آره حواسم بود که چقدر بهت فشار آوردم و متعجبه از این که چرا من انقدر خودمو جمع کردم که کوچکترین تماسی با هم نداشته باشیم.

گوشم پره از همه الفاظ و قربون صدقه هایی که هرروز نثارم می شه، من نه خشگله ام نه جیگر و نه خیلی چیزای دیگه که حتی از فکر کردن بهش گوشام قرمز می شه!

من خجالت می کشم وقتی خسته بعد از کار وقتی حتی یک برق لب هم ندارم توی صورتم و منتظر تاکسیم، آدمایی از سن برادر کوچکترم تا پدربزگ خدا بیامرزم جلوی پام ترمز می کنن و متنفرم از نگاه مردمی که منو مقصر می دونن.

***

من توی این شهر احساس امنیت نمی کنم وقتی حتی موقع فحش دادن افراد هم مادر و خواهرانند که بی نصیب نمی مانند.

من توی این شهر احساس امنیت نمی کنم وقتی از پیاده رفتن تو خیابانهای شهرم هراس دارم، وقتی با ترس سوار تاکسی می شم، وقتی همه سعی دارن جلوی ماشینم بپیچن و از من سبقت بگیرن، گوشم پره از انواع و اقسام الفاظ رکیک که در طول روز نثارم می شه ومنظره های نا خوشایندی که چشمام می بینه.

من توی این شهر اصلا احساس امنیت نمی کنم وقتی حتی از پلیس های شهرم وحشت دارم و با دیدنشون طعم دردناک ضربات باتوم برام تداعی می شه.

***

آهای جنس بظاهر قوی این شهر! تا کی می خواین بظاهر قوی باقی بمونید؟

***

وای که چقدر سخته توی این شهر دختر بودن
27/11/88
سپید

3 نظر:

  • در ۲۸ بهمن ۱۳۸۸ ساعت ۰:۴۰, Blogger Mental Stripes گفت...

    هنوز بهاي تعويض دنياي سنتي به مدرنيته رو نداديم
    .
    .
    .

     
  • در ۲۹ بهمن ۱۳۸۸ ساعت ۰:۴۶, Blogger Sunny گفت...

    به این فکر کن که همینه داستان
    و تا وقتی اسلام حکمرانی میکنه همین خواهد بود
    در جواب کامنت محمدرضا باید بگم: کدوم تعویض؟ما می خواستیم از سنتی بریم به سمت مدرنیته، ولی به دلیلی که گفتم لنگ درهوا موندیم! شیفت کامل هرگز رخ نداد!یعنی نه سنتی موندیم نه مدرن شدیم! اینم بهاش! جنس ضعیف جامعه داره میپردازه!

     
  • در ۳ فروردین ۱۳۸۹ ساعت ۱:۲۷, Anonymous طناز گفت...

    منم تو این شهر احساس امنیت نمیکنم
    وقتی حتب به قول تو با ریخت و قیافه ی خسته و بدون کمترین آرایشی هم اعصاب آدمو خورد میکنن
    که چی ؟؟؟
    لذت ببرن ؟؟؟
    با یه حرف؟
    مسخره ست

     

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی