یک مشت مزخرفات...

همه تفکرات، توهمات، احساسات و کلا مزخرفاتی که توی فکرم و دلم وول می خوره...

۱۳۸۹ شهریور ۱۵, دوشنبه

یک آن شد این عاشق شدن

بی آنکه بخواهم،بی آنکه دانسته باشم، در یک لحظهء آرام ولی پر حرارت، تمام دریچه های قلبم را بروی کسی گشودم که نگاهش آرامم می کرد. نگاهی آرامش بخش که عمیق بود و زیبا.
تسلیمش شدم، بی آنکه بدانم چرا؟! دلباخته اش شدم بی آنکه بدانم واقعا کیست.
آری! عاشقشش شدم، بی هیچ دلیل موجهی، بی هیچ قید و شرطی.
عاشقش شدم بی آنکه چیزی ببینم.
بی آنکه........

در آن لحظه زیبا عاشقش شدم، عاشق دستان استوار و گرمش، دستانی که امنیت را تکیه گاه من کرد.
در آن لحظه زیبا عاشقش شدم، عاشق چشمان پر حرارت و گیرایش، چشمانی که شهوت را در درونم می ریخت.
در آن لحظه زیبا عاشقش شدم، عاشق لبهای سوزانش که لبان تبدارم را به هم می دوخت.
در آن لحظه زیبا عاشقش شدم، عاشق آغوش پر محبتش که جای آرمیدن بود مرا.

آری عاشقش شدم! در آن لحظه که تپشهای قلبم در حجم تنگ سینه ام جای نمی گرفت.


89/6/15
سپید*
*الهام گرفته از شبنم

6 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی