یک مشت مزخرفات...

همه تفکرات، توهمات، احساسات و کلا مزخرفاتی که توی فکرم و دلم وول می خوره...

۱۳۹۰ فروردین ۳۰, سه‌شنبه

های نپریشی صفای زلفکم را، دست!

لحظه دیدار نزدیک است!

حال عجیبی دارم و با ذوقی فراوان در پی فراهم کردن بساط سوروساتی عاشقانه ام.
شانه را برموهای طلایی تازه رنگ شده ام می کشم که نرمی اش بسان ابریشم باشد،
لاک قرمز را بر ناخن های دست و پایم می کشم که هماهنگی بیشتری با رژ لب قرمز لبانم داشته باشد،
چشمان سیاهم را سیاهتر خواهم کشید که برقش چندین برابرتر شود و با موچین کمان ابروانم را منظم تر خواهم کرد،
زیباترین لباس ها و پاشنه بلند ترین کفشم را بر تن خواهم کرد
و حسن ختام این نمایش عطری که بویش هوش از سر خواهد برد.

به انتظار خواهم نشست، انتظاری که شاید پایانی نداشته باشد....


90/1/30
سپید

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی