یک مشت مزخرفات...

همه تفکرات، توهمات، احساسات و کلا مزخرفاتی که توی فکرم و دلم وول می خوره...

۱۳۹۲ مرداد ۷, دوشنبه

برزخ





سردم این روزها سرد وو یخ زده و بی تفاوت،
بی تفاوت به تمامی بودن ها و همه رفتن ها و نبودن ها،
بی هیچ احساس دل تنگی از نبودن ها و دوری ها
و هیچ تپش قلبی از سر شوق برای دیدارها!
بی تفاوت و خاموش همچون سنگ
و قلبی که نه به درد در می آید و نه می شکند از هیچ چیزی و نه حتی دیگر هیچ اتفاقی سر ذوقش می آورد.
نه دوست می دارد و نه می خواهد که دوست داشته شود!

نه جهنم نه بهشتم! چنین است سرشتم!


92/5/7
سپیده

۱۳۹۱ بهمن ۲۴, سه‌شنبه

خاطرات بدجنس!




برخی خاطرات بدجنس اند، بدجنس و بد ذات.
بدانگونه که شاید کمرنگ و محو شوند،
لیکن فراموش شدنشان امری ست محال...

دردآورند ، زجر دهنده و حتی کشنده،
ولی فراموش نشدنی!
این خاطرات همانها هستند که یادآوریشان لب خندی بر لب می نشاند،
لب خندی تلخ!!!

91/11/24
سپیده

۱۳۹۱ آبان ۲۱, یکشنبه

این روزها...



نیستی اما من برایت چای می ریزم
دیروز هم ...... نبودی که برایت بلیط سینما گرفتم
دوست داری بخند دوست داری گریه کن
و یا دوست داری مثل آینه مبهوت باش
مبهوت من و دنیای کوچکم دیگر 
چه فرق می کند باشی یا نباشی من با تو زندگی می کنم...!

رسول یونان این شعرگونه را انگار از روی زندگی این روزهای من گفته یا برای زندگی این روزهای من...


91/8/21

سپیده

۱۳۹۱ شهریور ۲۸, سه‌شنبه

همون جا که ازش همه ی شهر پیداس...



کاش میومدی،
میومدی و من رو می بردی،
می بردی اون بالا.
همون بالا که ازش همه ی شهر پیداس...
اونقدر بالا که فقظ خودمون باشیم،
من و تو.
ساعتها با هم بدون هیچ حرفی فقط  شهر رو تماشا کنیم،
من، تو، شهر و سیگار پشت سیگار.
تو از من عکس بگیر،
یک عکس از من و شهرم.
من هم با چشمام می خندم،
و برای چند ساعت حس می کنم که خوشبخت ترین دخترِ این شهرم...


91/6/28
سپیده

۱۳۹۱ تیر ۲۳, جمعه

خاطرات



ای کاش مثل همه آن خیابان هایی که روزگاری پر از خاطره بودند و الان از آن همه خاطره هیچ باقی نمانده جز اتوبان هایی نا آشنا و غریب، تمام رستوران ها و کافه های شهر هم با تمام خاطراتشان خراب  و تبدیل می شدند به رستوران ها و کافه هایی جدید بدون هیچ خاطره ای....

91/4/22
سپیده

۱۳۹۰ بهمن ۱۹, چهارشنبه

تو هم فراموش می شوی...


روزی تو هم فراموش می شوی، 
همانگونه که فراموش شدند تمامی دیگرانی که روزگاری می پنداشتم بزگترین و بیشترینند
وفراموش شدند!
و در آن روز بی هیچ واهمه و لرزش دلی،
با صدایی رسا و قوی نامت برزبان خواهم راند و سخن خواهم گفت از احساسی که روزگاری نسبت به تو داشتم و :"خیال" میکردم که نامش عشق و یا حتی دوست داشتن است.
و هیچ نبود جز "شاید" کمی عادت زیرا که فراموش شد،
همانگونه که فراموش شدند!


فراموش می شوی...جان می فرسایی و فراموش میشوی،
همانند دیگرانی که پیش از تو جانم را فرسادند و فراموش شدند!


90/11/18
سپیده

۱۳۹۰ بهمن ۱۷, دوشنبه

27 سالگی


دخترک دیگه خانومی شده واسه خودش
دخترک بزرگ شده
دیگه 27 ساله شه
خیلی سنجیده تر و سنگین تر و با وقار تر رفتار می کنه
چون دیگه خیلی بزرگ شده
دیگه 27 ساله شه
ولی با همه اینا هنوزم همون خرابکاریهای 18 سالگیشو داره
هنوزم عاشق اینه که روی جدول راه بره
و هنوز هم با یه بسته پاستیل خر می شه
وخیلی چیزای دیگه که همشون یادگار از دوران 18 سالگیشه
ولی  اون ته ته های دلش دیگه حس یه دختر بچه نیست
حس یه خانوم 27 ساله س که ...


90/11/16
سپیده

۱۳۹۰ دی ۸, پنجشنبه

فقط گاهی!





دلم تنگ می شود گاهی...
دلم تنگ می شود و تمام نفرت، کینه و خشمم لابه لای این دلتنگی گم می شود.
گاهی...

90/10/8
سپید

۱۳۹۰ دی ۵, دوشنبه

شاید یک کابوس...



روزهای بودنت مثل یک رویا که نه،
یک کابوس بود!
تلخ، وحشتناک و کوتاه.
کابوسی کوتاه که با همه ی کوتاهی، اثرات سوء خود را برجای گذاشت.
وتا مدتها ترس از هر حضوری حتی کمرنگ، در دلم باقی خواهد ماند...


90/10/5
سپید

۱۳۹۰ مهر ۲۱, پنجشنبه

دل تنگم...

دل تنگم،
دل تنگ نفس هایی که صدای دم و بازدمشان با هم هماهنگ بود،
دل تنگ قدم هایی که با هم برداشته می شد،
دل تنگ نگاه هایی که قادر بود لحظات طولانی بی هیچ کلامی محو یکدیگر شود،
دل تنگ دست هایی که انگشتانش سفت در یکدیگر قفل می شد،
دل تنگ شنیدن ضربان قلبی که در سکوت و تاریکی اتاق طنین انداز می شد،
دل تنگ لب خندهای رضایت بخشی که پس از بر خورد بی هوای نگاه ها با یکدیگر پهنای صورت ها را در بر می گرفت،
و دل تنگ آغوش محکم و گرمی ام که پس از یک روز کاری آرامش بخش جسم و روانم بود...

من "سپیده" در بیست و یکمین روز از اولین ماه پائیز سال 1390 اعتراف می کنم که به شددت دل تنگ این خاطراتم.

90/7/21
سپید

۱۳۹۰ شهریور ۲۸, دوشنبه

Not enough



وقتی در کنار یک آدم جدید،
در هر لحطه، حتی در آغوشش هم،
فقط فکر یک نفر دیگه در ذهنته و تصویرش جلوی چشمات!

این فقط یک معنی میده و اون اینه که:
این آدم جدید به اندازه ی اون "آدم" خوب نیست!!!

حتی بدیهاش هم به خوبی بدیهای اون نیست.


90/6/28
سپید

۱۳۹۰ مرداد ۱۵, شنبه

روزمرگی


روزهایی به شددت شبیه به هم که یکی پس از دیگری می گذرد، 
و من همچنان نا خشنودم از این یکنواختی.
در پی اتفاقی خوشایند و جدید تجربه می کنم تازه های تکراری را....



90/5/15
سپید

۱۳۹۰ خرداد ۳۱, سه‌شنبه

هنوز هم می درخشم!



همچنان آنکه می درخشد، منم.
می درخشم سرتا به پا و با برق چشمانم می لرزانم دل ها را و می برم هوش را از سرها.
به هرکجا که قدم می گذارم می شنوم صدای طپش قلب ها را بر اثر حضورم و زمزمه هایی را از خواستن.
و تمامی رقیبان را بی مقدار می بینم که هیچ یک را یارای مبارزه با من نیست،
که هیچ رقیبی حریف من نخواهد بود!
زیرا که هیچ از درخشش من هنوز کم نشده و هنوز منم که همچنان می درخشم، حتی بیش از پیش....


پ ن: خیلی هم نارسیس!


90/3/31
سپید

۱۳۹۰ خرداد ۱۵, یکشنبه

چون سپیده می خواد


وقتی 18 سالم بود دلم خواست عاشق بشم،
نوزده ساله که بودم دلم خواست موهامو بلوند کنم و در بیست ویک سالگی هوس مشکی پر کلاغی کردم و بعدش بازهم بلوند،
جشن تولد بیست و چهار سالگیم بود که دلم خواست بزرگ بشم  و...
در بیست و پنج سالگی دلم خواست که کلن دور عشق و عاشقی رو خط بکشم،
وقتی بیست و شش سالم شد دلم خواست موهامو قرمز کنم.
شاید وقتی برسم به بیست و هشت سالگی دلم بخواد موهامو از ته بتراشم
و توی سی و نه سالگی یه دختر بچه رو به فرزند خوندگی قبول کنم!
شاید هم نه!!!!!

بهر حال من هر کاری که دلم بخواد رو انجام میدم کارایی رو که شاید هیچ کس دلش نخواد!
حتی شاید فردا بیام در خونت و وقتی دیدمت جفت پا بپرم رو حساس ترین نقطه مردونه بدنت....

90/3/15
سپید

۱۳۹۰ خرداد ۲, دوشنبه

سکوتم از رضایت نیست...



می گم: آخه دوستم داشت....

می گه: دوستم"داشت" رو خوب اومدی. خودت داری از فعل ماضی استفاده می کنی! "داشت" و نمی گی که "داره"! اگر به جای دوستم "داشت" می گفتی دوستم "داره" الان کنارت بود.

می خوام که چیزی برای توجیه بگم، ولی هیچ حرف موجهی برای گفتن ندارم،
فقط سکوت می کنم، سکوتی نه از سر رضایت.

90/3/1
سپید


۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۴, چهارشنبه

فقط یک هفته!!!



پرسید: بعد از رفتنش چقدر غصه خوردی؟
گفتم: یک هفته!
گفت: فقط یک هفته؟؟؟
گفتم: یکی از خوبیهای من اینه که اجازه نمی دم مسائل خیلی رو من تاثیر بزارن و باعث بشن که بد بگذره!!! دفعه دیگه حتی کمتر از یک هفته هم خواهد بون!
گفت: حالا کی خواست....
انگشتم رو گذاشتم روی لباش و گفتم: Shhh!!! هیچی نگو...


90/2/14
سپید

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱, پنجشنبه

بهانه ها...



بهانه ها و فرصت های زیادی در اختیارت گذاشتم که از آنها بدرستی استفاده کنی. ولی همه بی استفاده ماند!

حتمن نخواستی، نمی خوای...




سه ماه گذشته.....



90/2/1
سپید

۱۳۹۰ فروردین ۳۰, سه‌شنبه

های نپریشی صفای زلفکم را، دست!

لحظه دیدار نزدیک است!

حال عجیبی دارم و با ذوقی فراوان در پی فراهم کردن بساط سوروساتی عاشقانه ام.
شانه را برموهای طلایی تازه رنگ شده ام می کشم که نرمی اش بسان ابریشم باشد،
لاک قرمز را بر ناخن های دست و پایم می کشم که هماهنگی بیشتری با رژ لب قرمز لبانم داشته باشد،
چشمان سیاهم را سیاهتر خواهم کشید که برقش چندین برابرتر شود و با موچین کمان ابروانم را منظم تر خواهم کرد،
زیباترین لباس ها و پاشنه بلند ترین کفشم را بر تن خواهم کرد
و حسن ختام این نمایش عطری که بویش هوش از سر خواهد برد.

به انتظار خواهم نشست، انتظاری که شاید پایانی نداشته باشد....


90/1/30
سپید

۱۳۹۰ فروردین ۱۹, جمعه

خونه به شکل یاقوت، اما خوشه به ظاهر!



بقدری همیشه حفظ ظاهر کرده ام که گاهی اوقات خودم هم "خیال" می کنم که همه چیز خیلی خوب است.

90/1/19
سپید

۱۳۸۹ بهمن ۲۷, چهارشنبه

دوستانم...


دوستانم را آزاد کنید

امری ترین و ملتمسانه ترین درخواست زندگیمه


89/11/27

سپید




۱۳۸۹ بهمن ۱۷, یکشنبه

گفتگو...


گفت: تو چقدر دوست داری، خیلی هم خوب نیست که انقدر دوستات زیادن اینجوری وقت کمتری برای من می مونه!

 چیزی نگفتم...

و الان می گم: اتفاقا خیلی خوبه که من این همه دوست دارم، چون همین دوستا هستند که همه ی وقتی رو که تو از من گرفته بودی رو پر می کنند و باعث میشن که من خوشحال بمونم!

89/11/17
سپید

۱۳۸۹ بهمن ۱۶, شنبه

بعد از 25 سال


خدای بزرگ، نیروی برتر، همونی که میگن اون بالائی، اونی که نمیدونم چی هستی یا همون نمیدونم خودم! همونی که همیشه از فرط خوشی یا استیصال(استصال؟) یادت می افتم،
بخاطر همه چیزای خوبی خوبی که تو این 25 سال به من دادی،
بخاطر خانواده ای که همیشه پشتم هستند و من می پرستمشون،
بخاطر دوستایی که بهترینن و بدترین و بهترین لحظات ترکم نکردند،
بخاطر سلامتی ای که دارم،
بخاطر همه آرامشی که حتی در بدترین روزای زندگیم داشتم،
بخاطر صبر مثال نزدنی ای که به من دادی،
بخاطر همه محبتی که تو دلم گذاشتی که حتی بدترین ها رو هم بتونم دوست بدارم،
بخاطر عشق های  کم و زیادی که همیشه تو دلم هست،
بخاطر خریتی که هنوزم با یک بسته پاستیل می شه خرم کرد!
بخاطر همه این ها و خیلی چیزهای دیگه ای که تو این 25 سال بهم دادی ازت ممنونم.

ازت می خوام که همه این خوبیها رو در 26 سالگی و بقیه ی روزهای عمرم از من دریغ نکنی.

تولدم مبارک

16 بهمن 1389
سپید









۱۳۸۹ بهمن ۱۵, جمعه

فراموشی...



حتی در مرور خاطراتم هم جایی نخواهی داشت....


89/11/15
سپید


۱۳۸۹ بهمن ۵, سه‌شنبه

خیابان!


یک خیابان با یک اسم ثابت و یک جای ثابت در نقشه شهر،
در یک ساعت معین!

و این بار چقدر متفاوت،

چون این بار ما  در دو لاین متفاوتیم، درست مقابل و روبروی هم!

89/11/5
سپید





۱۳۸۹ دی ۱۹, یکشنبه

قد آغوش مني...


قدِ آغوش مني،
وقتي دستهايم را بدورت حلقه مي‌كنم نه بين دو دستم فاصله‌اي ايجاد مي‌شود و نه دستانم بيش از حد در يكديگر حلقه مي‌شوند،
نه زيادي نه كمي.

89/10/19
سپيد

۱۳۸۹ دی ۱۳, دوشنبه

تلنگر


پاره ای اتفاقات هستند در روزهای زندگی که با تمام بدی و تلخی خود همانند تلنگری هستند برای بیشتر قدر دانستن همه خوبی های روزهایی که به ظاهر کاملا عادی و یکنواخت هستند
و تنها بعد گذراندن آن تلخی هاست که بیشتر می توان از این خوبی ها بیشترین لذت را برد!


گاهی اوقات بین همه این خوبی ها تلنگری کوچک لازم است که این روزهای خوب یکنواخت بنظر نرسند.


89/10/13
سپید






۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه

پُك آخر...


حسي سرشار از لذت و ولع،
مثل پُك آخر به آخرين نخ سيگار بعد از پيك آخر مشرب.

89/9/1
سپيد

۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

به من چه!

به من چه كه آقايي كه واسه نظافت شركتمون مياد از شكم زن و بچه اش مي زنه كه پول ترياكشو بده!
به من چه كه آقا مهدي جلوي در مراكز خريد اين شهر بهترين قطعه هاي كلاسيك رو با ساكسيفونش مي زنه!
به من چه كه او پسره تو خيابون انقلاب بهترين كتاباي چاپ قديمشو داره مفت مي فروشه و براش مهمه كه كتاباشو كي مي خره و با فروختن هر كتاب اشك تو چشماش جمع مي شه!
به من چه كه كارگرهاي فلان كار خونه بخاطر عقب افتادن 5 ماه حقوقشون اعتصاب كردن!
به من چه كه دخترك گل فروش فلان پمپ بنزين چشم‌هاي قشنگي داره!
به من چه كه.....

كلا به من چه!




89/8/16
سپيد

۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه

"وقت"


اين روزها، همه وقتم را تو مي‌گيري و تمام لحظاتم را بودنت پر كرده!

دوست دارم تمام وقتي را كه تو گرفته‌اي از من.


89/8/10
سپيد

۱۳۸۹ آبان ۸, شنبه

ESSE طلايي!

يك پاكت ESSE طلايي مي خوام...
كه تا ته پاكتو دوتايي "باهم" بكشيم،
مثل اون روزها،
من و "تو".


راستي! تو هنوزم ESSE طلايي مي كشي؟


89/8/8
سپيد

۱۳۸۹ آبان ۴, سه‌شنبه

جملات قصار گونه! (1)


خيلي جالبه كه،
 همه اون چيزايي كه يك روزي برامون آرزو بودن، در نهايت مي شن خاطره!


89/8/4
سپيد

۱۳۸۹ آبان ۲, یکشنبه

ناز...

قبلا

ناز مي‌كردن، من ناز مي كشيدم!

حالا
من ناز مي كنم، تو ناز مي‌كشي!


89/8/2
سپيد

۱۳۸۹ مهر ۲۵, یکشنبه

آرامش بعد از طوفان

چند روزِ خيلي بدي رو گذروندم.
چند روز پر از استرس و درگيري هاي زياد فكري.

اما، با يك اتفاق خيلي ساده همه استرس ها از بين رفت.


بعد ازاون حجم خيلي زياد استرس، الان خيلي بيشتر قدر اين آرامشو مي دونم.




89/7/25
سپيد

۱۳۸۹ مهر ۱۰, شنبه

دنياي اين روزهاي من!


چندي‌است، موبايل نه چندان مهمِ من، برايم مهم شده و لحظه‌اي از كنارم دور نمي‌شود و روزي چندين بار شارژ مي‌شود،
موبايلي كه مدتها بود كه بود و نبودش ديگر هيچ اهميتي نداشت و دو روز يك‌بار هم شارژ نمي‌شد از فرط بي‌كاري!

چندي‌است، شب‌ها بعد از ردوبدل شب‌بخيرهاي شبانه، با بستن چشمها سر به بالشت نرسيده به خوابي عميق و آرام فرو مي‌روم تا خود صبح!
خوابي شبانه كه مدتها بود به خواب صبح مي‌مانست و با ديدن سپيده صبح بود كه شايد به خوابي كوتاه و پر تنش فرو مي‌رفتم.


چندي‌است، تمامي صبح‌بخيرهايم جواب دارند و من با انرژيِ مضاعفي هر صبح  بعد از صبح بخير گفتن برسركار حاضر مي‌شوم،
مدت‌ها بود كسي را آنوقت صبح بيدار نمي‌يافتم كه صبح‌بخيرهايم را پاسخگو باشد!

چندي‌است، بيشتر مراقب سلامت خود هستم زيرا كسي را نگران خود مي‌بينم.
چندي‌است، بيشتر به ظاهر خود اهميت مي دهم و بيشتر دستي بر سرو صورت خود مي‌كشم، چرا كه هر روز يك جفت چشم مشتاق را منتظر خود مي‌يابم.
چندي‌است، گرمايي در اعماق قلب يخ‌زده‌ام احساس مي‌كنم كه هر لحظه اين گرما حجم بيشتري از قلبم را اشغال مي‌كند.

چندي‌است، زندگي را زيباتر مي‌بينم.

89/7/10
سپيد

۱۳۸۹ شهریور ۳۱, چهارشنبه

سانسور...



پُرم از حرفهايي نگفته!
اما،
امان از "خودسانسوري".


89/6/31
سپيد

۱۳۸۹ شهریور ۱۵, دوشنبه

یک آن شد این عاشق شدن

بی آنکه بخواهم،بی آنکه دانسته باشم، در یک لحظهء آرام ولی پر حرارت، تمام دریچه های قلبم را بروی کسی گشودم که نگاهش آرامم می کرد. نگاهی آرامش بخش که عمیق بود و زیبا.
تسلیمش شدم، بی آنکه بدانم چرا؟! دلباخته اش شدم بی آنکه بدانم واقعا کیست.
آری! عاشقشش شدم، بی هیچ دلیل موجهی، بی هیچ قید و شرطی.
عاشقش شدم بی آنکه چیزی ببینم.
بی آنکه........

در آن لحظه زیبا عاشقش شدم، عاشق دستان استوار و گرمش، دستانی که امنیت را تکیه گاه من کرد.
در آن لحظه زیبا عاشقش شدم، عاشق چشمان پر حرارت و گیرایش، چشمانی که شهوت را در درونم می ریخت.
در آن لحظه زیبا عاشقش شدم، عاشق لبهای سوزانش که لبان تبدارم را به هم می دوخت.
در آن لحظه زیبا عاشقش شدم، عاشق آغوش پر محبتش که جای آرمیدن بود مرا.

آری عاشقش شدم! در آن لحظه که تپشهای قلبم در حجم تنگ سینه ام جای نمی گرفت.


89/6/15
سپید*
*الهام گرفته از شبنم

۱۳۸۹ مرداد ۲۴, یکشنبه

جاریِ جاری!

مثل نسیم خواهم وزید در اطرافت، پریشان خواهم کرد خرمن گیسوانت را و لبریزت خواهم کرد از هوای بودنم.
مثل پروانه بدورت خواهم گشت، پر خواهم کشید بسویت و بال بال خواهم زد برای با تو بودنم.
مثل سایه ات همراهت خواهم شد، پا به  پایت خواهم خرامید به هر سو و لحظه ای رهایت نخواهم کرد.

ولی....


نسیم پس از هر وزش خواهد رفت به دور دستها برای یافتن دشتهایی دورتر و وسیع تر!
هر پروانه شمعی روشن تر خواهد یافت برای خود سوزیش!
و هر روزی را شبی تاریک است و تاریکی پایان سایه هاست!

من هم همانند تمامی این ها خواهم رفت، چراکه پایی از برای یکجا ماندن ندارم،
می خرامم، می رقصم، می وزم و می روم.
همچون رود، جاری ِ جاری!

89/5/24
سپید




۱۳۸۹ مرداد ۱۳, چهارشنبه

افسوس كه گذشته...

فضاي نيمه تاريكِ يك مكانِ قديميِ هميشگيِ آشنا،
صداي موزيك ملايمي كه چون موسيقي متن در محيط پخش بود،
دوليوانِ هات چاكلتِ غليظ،
يك بسته سيگارِ مشترك و دود سيگارهايي كه پشت هم با يك فندكِ مشترك روشن مي‌شدند

و دو جفت چشمِ سياه كه در سكوتِ لب‌ها از تمام ناگفتني‌ها با هم مي‌گفتند.

اما،
افسوس كه گذشته ديگه بر نمي‌گرده!

89/5/13
سپيد

۱۳۸۹ تیر ۲۷, یکشنبه

لذت، جز تماشاي تو نيست...

نگاهش كردم،
نگاهم كرد.

نگاهم كرد و با همان يك "نگاه" جرقه‌اي  بر جانم نشاند و قلبم را به آتش كشيد.

يك "نگاه"...

و همان يك "نگاه" بود كه در اعماق وجودم رخنه كرد.

چيزي بيش از همان يك "نگاه" را نمي‌خواهم وآن يك "نگاه" برايم زيباست و زيبا مي‌ماند
و تا هميشه ياد و خاطره همان يك "نگاه"  كه زيباترين بود برايم را، در دل حفظ خواهم كرد و خاطره يك"نگاه" خواهم خواندش.

پاس مي‌دارم عشقي را كه دريك "نگاه" آغاز شد و شعله افكند بر جانم و بند بند وجودم را لرزاند و همان يك "نگاه" گذرا باقي ماند.

پ ن: عشق در يك "نگاه" كه مي گن همينه ها!
89/4/27
سپيد

۱۳۸۹ تیر ۱۵, سه‌شنبه

كابوس

صبح زود وقتي اولين اشعه هاي خورشيد از پشت پرده نازك اتاقش تابيده شد،
چشمهايش را باز كرد،
با صورت جمع شده‌اش نگاهي به اطرافش كرد
و خوشحال از اينكه خود را توي اتاق و تخت خودش مي‌بينه،
لب‌خند رضايت‌بخشي به پهناي صورت از ته دل زد
و گفت: آخيش همه‌‌اش فقط يك خواب ناآرام بود!
89/4/14
سپيد

۱۳۸۹ تیر ۲, چهارشنبه

دل‌تنگت مي‌شم...

هميشه رفتن آدمها سخته.

اين روزها به شددت درگير رفتن يك دوستم،
يك دوست از گذشته‌ها،
قديمي‌ترين آدم توي زندگيم!

كسي كه در تمام اين سال‌ها حتي اگر هم نبود، ولي بود.


كسي كه تا دوماه پيش وقتي حرف رفتنش مي‌شد واقعا از ته دل خوشحال مي‌شدم بابت رفتنش، همون طور كه از شنيدن خبر رفتن هركس ديگه‌اي خوشحال مي‌شم، كه بنظر من بايد رفت از اين مملكت.
و اصلا فكرش رو هم نمي‌كردم كه رفتنش انقدر ذهنمو درگير خودش بكنه!
و اين روزها همش دارم فكر مي‌كنم به تمام اين هفت سال و اينكه كي فكرشو مي‌كرد كه آخرش به اينجا برسه!
اين روزها فقط تو خاطر‌ات گذشته سير مي‌كنم توي اين هفت سالي كه گذشت و همه خاطرات مشتركي كه داشت فراموش مي‌شد و انگار يه شوك لازم بود تا دوباره زنده بشن.

دل‌تنگ مي‌شم، دل‌تنگ مي‌شم، خيلي دل‌تنگ مي‌شم

اينبار نه خوشحال و پر از ذوق و شوق ديدار كه براي بدرقه به فرودگاه مي‌رويم كه اين بدرقه‌ استقباليست براي دل‌تنگي!

امشب من سخت‌ترين دو كلمه دنيا رو به كسي مي‌گم كه بيشترين روزهاي زندگي من با اون سپري شد و بيشتر از هركس ديگه توي زندگي من بود.
امشب شبِ آخره و هنگام وداع

و با همه سخت بودنش بايد بگم: "خدا حافظ"

و بهترينِ بهترين ها رو براش آرزو كنم.

نگرانت نيستم با اينكه چمدانت را بسته‌اي.
ولي،
دل‌تنگت خواهم شد...


89/4/2
"سپيده"

۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

...

نگران هيچ‌كس نيستم
حتي،
تو كه چمدانت را بسته‌اي.
ديگر مي‌دانم
خورشيد،
براي هميشه غروب نمي‌كند.
و سنجاب‌ها
تنها براي پائين آمدن،
از درخت بالا مي روند.

* رسول يونان

ولي....

‌89/4/1
 

۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

به جرم س.ب.ز بودن

گرفتند، در بند كشيدند و كشتند....


يك سال پيش در چنين روزي، درست يك روز بعد از ن.م.ا.ز جمعه سياه،
اين د.‍‍‍‍ژخيمان سياه به وحشيانه ترين شكل خود در آمده و به كشتار مردم بي دفاع پرداختند و شنبه خونين را رقم زده‌اند


گرفتند، در بند كشيدند و كشتند....

مردم مظلوم و بي دفاعي را كه در سكوتي س. ب.ز در طلب گرفتن آزادي و حق خود بودند

خون‌هاريخته شد به جرم س.ب.ز بودن، به جرم آزادي خواهي.

سكوت مي كنم به ياد تمام آن روزهاي خونين...
89/3/30
سپيد

۱۳۸۹ خرداد ۲۹, شنبه

YAHOO 360

يهو دلم واسه ياهو 360 تنگ شد،
كه اگه نبود خيلي چيزها هم برام نبود،
البته شايد بهتر بود كه نبود يا شايد هم همين كه هست بهتره!

به يادش نمي دونم بايد سكوت كنيم يا بهتره هركي يه جيغي بزنه؟!

پ ن: كس خل شدم مزخرف به هم مي‌بافم، زياد جديش نگيرين خوب مي شم
89/3/29
سپيد

۱۳۸۹ خرداد ۲۵, سه‌شنبه

افسوس يا...

ايران كشور جالبيه و حكومت ِ ايران خيلي جالب‌تر!!!

ديروز دوستم  يك خاطره برام تعريف  كرد كه بنظرم اومد بدي نباشه اينجا مطرحش كنم.


محل كار دوستم ميدان ِ انقلابه،
روزي كه تظاهرات طرفدارن ِ ا.ن  بود، شركتشون ساعت 3 تعطيل مي شه.
دوست من و همكارانش از همه جا بي‌خبر از شركت مي زنن بيرون و بين جمعيت طرفدار ا.ن  گير مي افتند. اين گير افتادن بين جمعيت همان و جزئي از آنها شمرده شدن همان. وقتي بين جمعيت گير مي افتند هيچ راه فراري براي جدا شدن از جمعيت نداشتند. جمعيت احاطه شده بود توسط نيروهاي مسلح و چماق بدست كه اجازه نمي‌دادند كسي از جمعيت جدا بشه و سر هر كوچه و خيابان فرعي هم تعدادي از همين چماق بدست‌ها ايستاده بودند و با زور و تهديد اجازه خروج كسي را نمي‌دادند.
و اين طور شد كه دوستم و همكارانش همراه با جمعيت طرفدار ا.ن  از ميدان انقلاب تا بعد از پل حافظ مي رن.

توي كشور جالبي زندگي مي‌كنيم، كشوري كه همه چي با زور و تهديد اجرا مي‌شه!
با زور و تهديد عده‌اي را توي خيابون جمع مي‌كنند و اجازه متفرق شدن بهشون نمي‌دهند و باز هم با زور و تهديد  عده‌اي  كه براي گرفتن مسلم ترين حقشون در خيابان جمع شدند را متفرق مي‌كنند.

بله! تو همچين كشوري زندگي مي‌كنيم ما! البته اگه بشه اسمشو گذاشت زندگي، به گذران روزها شبيه تره!
89/3/25
سپيد

۱۳۸۹ خرداد ۲۲, شنبه

حرکت از این بیش شتابان کنیم..

شال مشکی،
مانتوی مشکی ساده،
شلوار کتون راحت با جیب های زیاد،
یک جفت کانورس که بندش محکم بسته می شد،
چند بسته سیگار، فندک،
ماسک و عینک مشکی بزگ،
 مچبند سبز و گاهی یک مچبند مشکی،
دوتا انگشت بشکل V بالا
و سکوت.

سکوتی که شب ها می شکست با فریادهای
الله اکبر و مرگ بر دیکتاتور.
و بغضی همیشگی در گلو.

روزهایی که گذشت با ضربه های باتوم، گاز اشک آور، فرار، تهدید، تحقیر و کسانی که دیگر پیش ما نیستند.

سالی که گذشت...
سالی که سیاه بود و سبز
ایرانی که فریادی بود در سکوت و آتش.

سالی که با یادآوریش اشک در چشمانمان حلقه می زند،
سالی که شروع یک حرکت بزرگ و تحولی عظیم بود برای مردم سبز ایران!

و امروز 22 خرداد سالگرد آغاز آن روز بزرگ است،
آن روزی که خشم مردم تبدیل به فریادی شد در سکوت.

و این سالگرد مقدمه ای است برای ادامه این حرکت،
در روزهایی سخت تر، سیاه تر و صد چندان
سبزتر


89/3/22
سپید