یک مشت مزخرفات...

همه تفکرات، توهمات، احساسات و کلا مزخرفاتی که توی فکرم و دلم وول می خوره...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳, جمعه

صدای سازَم...

دخترک باید کاری می کرد،
باید می رفت!
او که از جای جای این شهر فریادها کشیده بود، هیچ گوشی غریو فریادهایش را نشنیده بود.

باید می رفت، باید می رفت و سازی را که مدتها بود هیچ دست نوازشگری بر آن کشیده نشده بود، با خود می برد.
باید می رفت، باید می رفت به دور ترین و وسیع ترین دشتها،
دشتی وسیع و عاری از هر گونه موجود دو پا!
و در آن نقطه  می دمید آرام آرام فریاد های دلش را در سازش،
شاید در آن جا صدایش به گوش "خدا" می رسید.
3/2/89
سپید

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱, چهارشنبه

همه چی آرومه...

همه چیز بطرز وحشتناک و خیره کننده ای آرومه!
آرومترین حالت در این چند سال اخیر!
و تنها نکته قابل تأمل وجود لکه ابری است ساخته خودم که بر این آرامش سایه افکنده.

***

آرامشی کاذب فرا گرفته اطراف مرا،
و من غرق در لذت این آرامشم!

در چنین فضایی که آرامش دارای بیشترین سهم از دنیای اطراف من است،
وجود لکه ای ابر، ساخته و پرداخته اشتباهات ناشی از رفتار نادرست ِ من،
 تنها نکته مبهم فضا اطراف من است.

و من برای هرچه بهتر و دلچسب تر کردن این فضا قادر به انجام هر کاری هستم.
و تمامی ابهاماتی را که باعث بوجود آمدن این لکه ابر در آسمان آرامش من شده را بر طرف خواهم کرد.
و نزدیکتر خواهم شد به تمام چیزهای ستودنی و آرامشی ابدی!

"باشد که موفقیت از آن ِ من باشد"

پ ن:من می فهممت، درکت می کنم، می میرم اگه ترکت بکنم، احساس تورو حسِش می کنم، داغونه دلت، درستش می کنم!
1/2/89
سپید

۱۳۸۹ فروردین ۲۴, سه‌شنبه

انگار...

حسی تازه و نو را تجربه می کنم این روزها،
حسی فراموش شده!

حسی که بهر قیمتی خود را دور نگه می داشتم از آن!

حسی زیبا و خوشایند و به همان اندازه غمگین کننده و دل آزار.

حسی که تا می توانستم حفظ می کردم دورترین فاصله را با آن.

و اکنون این احساس، این احساس دوست داشتنی خطرناک نزدیک شده به من!
نزدیکتر از همیشه در این چند سال.

و این بار من، منِ گریزان از این گونه احساسات هیچگونه تمایلی را در خود نمی یابم برای فرار و فاصله گرفتن از احساسات خود!
23/1/89
سپید

۱۳۸۹ فروردین ۱۷, سه‌شنبه

سررسید!!!



اولین باری که شروع کردم نوشتن رو سال 77 بود!
از اون موقع تا سال 84 هر روز و به طور مداوم این سررسید نویسی رو ادامه دادم، و از سال 84 نوشتنم شد یک خط در میون و کم کم ، کمتر شد تا 27/10/86 که آخرین باری بود که توی سررسیدم اتفاقات روزمره امو نوشتم.
حالا این ننوشتن هر دلیلی که داشت، واسه خودش عزیز و محترم!
ولی توی یکی از روزای عید با دیدن سررسید بانک کار آفرین که اتفاقا جلد سبزی هم داشت و مهمتر از همه اینکه هر یک روز توی یک صفحه بود! دوباره دلم خواست که روز نویسی رو شروع کنم!

17/1/89
سپید

۱۳۸۹ فروردین ۱۳, جمعه

نمی خواستم عکساتو پاره کنم...

لحظاتی که با غوطه ور شدن در عکس های قدیمی سپری شد،
خاطرات خوب و بدی که با غوطه ور شدن در عکس های قدیمی تداعی شد،
فکرهایی که پیرو این غوطه ور شدن به مغز حمله ور شدند،
و تصمیماتی که گرفته شد!
تصمیماتی که آیا عملی خواهند شد؟
12/1/89
سپید