یک مشت مزخرفات...

همه تفکرات، توهمات، احساسات و کلا مزخرفاتی که توی فکرم و دلم وول می خوره...

۱۳۸۸ بهمن ۳۰, جمعه

کار جدیدم!


امروز لیوانمو بردم شرکت D:


معنیش اینه که از کار جدیدم خوشم اومده و می خوام موندنی بشم!


حتما اونا هم از من خوششون اومده و می خوان که من موندنی بشم (;


پ ن: عکس لیوانیه که بردم شرکت و بجای چتر ازش استفاده می کنم D:

29/11/88

سپید

۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

احساس امنیت...


چقدر سخته توی این شهر دختر بودن...



خسته ام از این همه نا امنی،

دیگه نمی تونم تحمل کنم فشاربدن "مرد" کناریم توی تاکسی رو که تا اونجایی که می تونه دست و پاشو باز می کنه و لم می ده ، دلم می خواد چشماشو در بیارم وقتی موقع پیاده شدن با اون چشمای هیزش خیره می شه تو چشمام که یعنی آره حواسم بود که چقدر بهت فشار آوردم و متعجبه از این که چرا من انقدر خودمو جمع کردم که کوچکترین تماسی با هم نداشته باشیم.

گوشم پره از همه الفاظ و قربون صدقه هایی که هرروز نثارم می شه، من نه خشگله ام نه جیگر و نه خیلی چیزای دیگه که حتی از فکر کردن بهش گوشام قرمز می شه!

من خجالت می کشم وقتی خسته بعد از کار وقتی حتی یک برق لب هم ندارم توی صورتم و منتظر تاکسیم، آدمایی از سن برادر کوچکترم تا پدربزگ خدا بیامرزم جلوی پام ترمز می کنن و متنفرم از نگاه مردمی که منو مقصر می دونن.

***

من توی این شهر احساس امنیت نمی کنم وقتی حتی موقع فحش دادن افراد هم مادر و خواهرانند که بی نصیب نمی مانند.

من توی این شهر احساس امنیت نمی کنم وقتی از پیاده رفتن تو خیابانهای شهرم هراس دارم، وقتی با ترس سوار تاکسی می شم، وقتی همه سعی دارن جلوی ماشینم بپیچن و از من سبقت بگیرن، گوشم پره از انواع و اقسام الفاظ رکیک که در طول روز نثارم می شه ومنظره های نا خوشایندی که چشمام می بینه.

من توی این شهر اصلا احساس امنیت نمی کنم وقتی حتی از پلیس های شهرم وحشت دارم و با دیدنشون طعم دردناک ضربات باتوم برام تداعی می شه.

***

آهای جنس بظاهر قوی این شهر! تا کی می خواین بظاهر قوی باقی بمونید؟

***

وای که چقدر سخته توی این شهر دختر بودن
27/11/88
سپید

۱۳۸۸ بهمن ۱۸, یکشنبه

EXP

هر چیزی یک تاریخ انقضایی داره و بعد از تمام شدن تاریخ انقضاش غیر قابل استفاه می شه!
نهایتا از هر چیزی 6 ماه بعد از تاریخ انقضاش می شه استفاده کرد و بعد از اون خطرناک می شن و باید دور ریخته شن!
***
آدم ها هم همین طورن،
هر آدمی یک تاریخ انقضایی داره!
و بعد از اون...

18/11/88
سپیده

۱۳۸۸ بهمن ۱۷, شنبه

تولد!







تولدی دیگر و زادروزی دگر باره،

با شمردن هریک از این زادروزها عددی است که به عددهای سن افزوده شده و با افزوده شدن این عددها هرسال بیش از سال های پیش بالا رفتن سن به چشم می آید!





***





سالی دگر گذشت بر من که پری کوچکی بودم که شب از یک بوسه به دنیا می آمدم و سحرگاه با همان بوسه می مردم،

پری کوچکی که دلم را آرام آرام در نی لبکی می نواختم...

پری کوچکی که تا چندی پیش از این دیگر غمگین نبودم!

ولی، اکنون...







پریان کوچک سرزمینم مدتی است که غمگینند...

و من که یکی از کوچکترین پریان این سرزمینم می سوزم در این غم و اشکها می ریزم در سوگ مردان و زنان سزمینم که خونشان در پی طلب آزادی اشان ناجوانمردانه و به نا حق ریخته شده.





***





این پری کوچکِ دل خون امسال جشنی برگزار نخواهد کرد برای تولدش.

این پری کوچک آرزوی پایکوبی بس بزرگتر را در دل می پروراند و برای تحقق این آرزو حتی از جان هم خواهد گذشت.





***



امسال در بیست و پنجمین زاد روز تولدم هنگام فوت کردن شمعهای روی کیک تولد، چشم های اشک آلودم را خواهم بست و یک آرزو و یک نفرین را زیر لب زمزمه خواهم کرد:

آرزوی آزادی ایرانم...

و نفرین تمامی سیاه دلان بی رحم برای رسیدن به جزای تمامی خون هایی که به نامردی و نا حق ریخته اند.





تولدم مبارک!

16/11/88

سپید

۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

یک وجب جا برای...




چقدر سخته تو ان مملکت دختر بودن، ماشین نداشتن و هوس یک نخ سیگار کردن!


بعد از تموم شدن ساعت کاری،


از این کوچه به اون کوچه و از این خیابون به اون خیابون به دنبال یک جای تنگ و تاریک و خلوت که خفن هم نباشه که بشه بعد از یک روز خسته کننده کاری، خستگی در کرد.


ولی زِهی خیال باطل...


که تمام کوچه های امیر آباد و یوسف آباد به پهنای اتوبان های چهاربانده اند و رفت و آمدشون حتی بیشتر از اتوبان مدرس ِ!




***


متنفرم از تنهایی کافی شاپ رفتن.




پ ن: کاشکی یکنفر همت کنه این ماشینو ببره تعمیرگاه!!!
12/11/88
سپیده